از دورترین فاصله ها به هم رسیده ایم...
دیروز عصری گفتی میای نیم؟ گفتم سرکلاسم. گفتی شب خبرت میکنم بریم. شب آن شدی نیم... ممنون که اجازه دادی و مشتاق بودی که بیام تو آغوشت... قلبم داشت از جا کنده میشد وقتی سرمو گذاشتم روی سینت، وقتی توی بغلت قرار گرفتم . گفتی: واقعا قشنگ تصویر سازی میکنی ولی اینا تصویرنبود! روح من توی آغوش تو بود!!!! روح من صدای ریتم آروم و کوبنده ی قلبت و میشنید! و تو خیلی زود خوابت برد... منم صورتتو بوسیدم و از پیشت بلند شدم روی تخت خودم خوابیدم! نارارحت نشو... گفته بودم دیگه پیشت نمیخوابم! گفته بودم تو مال کس دیگه ای هستی نه من!!! خیلی وقته بجای تو بالشتم و محکم بغل میکنم و میخوابم... دیشب مامان میگفت: تو این یه ماهه خیلی لاغر شدی. چیزی شده؟؟؟ و من به آرومی گفتم: چیزی نیست.. درسام سنگینه.... گفت: ضعیف شدی. یکم به خودت برس و من هیچچی برای گفتن نداشتم!!! + دیشب بعد از مدتها آروم خوابیدم... و همش بخاطر حضور تو بود.
نظرات شما عزیزان:
Design By : RoozGozar.com |